به جای زندگی نامه
ازخم جاده كه گذشتند ، یكباره فراموش كرد كجاست . مه ، كه مثل چیزی زنده وجاندار از عمق دره بالا می آمد ، بوته های بادام كوهی كه سراشیبی كوه راتا كنار جاده می پوشاند ودرختها كه از پشت مه سایه های سبز رنگی بودند. غرق تماشا شد. سردی فلز تیربار را زیر دستهایش از یاد برد.
صدای سه تیر پیاپی كه ناگهان در گوش كوه پیچید، دلش رافرو ریخت. دست روی ماشه تیربار كه روی ماشینی نصب شده بود گذاشت وآماده شلیك، به جلو خم شد. با چشم اطراف را كاوید. حالا بوته ها، درختها وسنگها كمینگاه بودند. چند لحظه بعد، صدای تیر دیگر خیالش را راحت كرد. آنهایی راكه برای شناسایی را فرستاده بودند، علامت می دادند كه جاده امن است. به دنیای خودش برگشت وبه هر سو چشم چرخاند. چند بار دراین كوهها درگیر جنگ وگریز شده بودند. حالا آخرین بار بود كه ازاین جاده می گذشت. ازكنار این درختها، بوته ها، سنگها كه در سنگینی عذاب آور آن همه خاطرات تلخ بااو شریك بودند. خاطره اولین باری كه ستونی كمین خورده را دید، برفهای كنار جاده كه از گرمای خون تازه آب می شدند، ماشینهای شعله ور كه كسی درونشان فریاد می كشید وبدنهایی كه رگهای بریده گردنشان هنوز تپش داشت.
از كردستان می رفت. درحالی كه تازه كوههایش را شناخته بود، با همه سنگها، غارها، راه ها وبیراه هایش. شهرها را شناخته بود، با آرزو وغصه های مردمانش حس می كرد یكی ازآنها شده است.
معبر
ادامه مطلب